loading...
سایت سرگرمی تودرتو | کسب درآمد بالا | tudartu
محصولات پر فروش
محصولات ویژه
آخرین ارسال های انجمن
رضا بازدید : 1027 دوشنبه 04 شهریور 1392 نظرات (0)

 

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند
همان ها که برای همه لبخند دارند
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند
آدمهای ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد
عمرشان کوتاهاست
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوء استفاده می کند یا
زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد
آدم های ساده را دوست دارم
بوی ناب “آدم” میدهند

 

به ادامه مطلب بروید...

رضا بازدید : 889 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (0)

 

يه بابابي خواست بره مسافرت که دختر مجردي هم داشت..با خودش گفت دخترم رو مي برم نزد امين مردم شهر و ميرم مسافرت و برميگردم..
دخترش رو برد پيش شيخ و ماجرا رو براش توضيح داد و شيخ هم قبول کرد و به مسافرت رفت.شب شد و دختر ديد که شيخ بستر دختر رو بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابه.

رضا بازدید : 1262 شنبه 11 خرداد 1392 نظرات (0)

 

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
... تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

رضا بازدید : 1247 چهارشنبه 09 اسفند 1391 نظرات (0)

 

دربست!

زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟

بهشت‌زهرا.

با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»

پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.

يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.

 داستان غم انگیز گل فروش ,www.tudartu.ir

رضا بازدید : 1286 چهارشنبه 09 اسفند 1391 نظرات (0)

 

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفي نمود و از ما خواست كه كسي را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده‌ايم، براي نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستي به آرامي شانه‌ ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكي را ديدم كه با خوشرويي و لبخندي كه وجود بي‌ عيب او را نمايش مي‌داد، به من نگاه مي ‌كرد. او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا مي‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟» پاسخ دادم:

رضا بازدید : 1635 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (0)

 

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت بخصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند. اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
اين مسئله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي‌دانستند.

رضا بازدید : 1923 چهارشنبه 25 بهمن 1391 نظرات (1)

 

ملاقات ما انسان ها با خدا

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه

اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و

آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي

داخل آن را خواند:

« اميلي عزيز،

عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر

کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين

فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت:

« من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت.

او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص

نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت

در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر

کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند.

مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان

است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم

خريده ام. » مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه

همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقير در حال

دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال

آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن

و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي

شانه هاي زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي

به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد

و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز

مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

آ« اميلي عزيز،

از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم،

با عشق، خداآ
 

رضا بازدید : 2609 یکشنبه 22 بهمن 1391 نظرات (0)

 

پس از 11 سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزي مرد بطري باز يک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون براي رسيدن به محل کار ديرش شده بود به همسرش گفت که درب بطري را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

محصولات ویژه فروشگاه با تخفیف عالی
درباره ما
Profile Pic
سایت تودرتو فعالیت خود را در زمستان 1391 شروع کرده و به سرعت در حال ارتقاء می باشد.با عضویت و شرکت در بحث ها از وبگردی لذت ببرید و با اشتراک گذاری پست دلخواه خود در شبکه های اجتماعی مطالب را به دوستان خود نشان دهید...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟